the Fourth Week of Advent
Click here to learn more!
Read the Bible
کتاب مقدس
اِرميا 38
1 و شَفَطْیا ابن مَتّان و جَدَلْیا ابن فَشْحُور و یوكَل بن شَلَمْیا و فَشْحُور بن مَلْكیا سخنان ارمیا را شنیدند كه تمامی قوم را بدانها مخاطب ساخته، گفت:2 « خداوند چنین میگوید: هر كه در این شهر بماند از شمشیر و قحط و وبا خواهد مرد، اما هر كه نزد كلدانیان بیرون رود خواهد زیست و جانش برای او غنیمت شده، زنده خواهد ماند.3 خداوند چنین میگوید: این شهر البته به دست لشكر پادشاه بابل تسلیم شده، آن را تسخیر خواهد نمود.»4 پس آن سروران به پادشاه گفتند: «تمنّا اینكه این مرد كشته شود زیرا كه بدین منوال دستهای مردان جنگی را كه در این شهر باقی ماندهاند و دستهای تمامی قوم را سُست میكند چونكه مثل این سخنان به ایشان میگوید. زیرا كه این مرد سلامتی این قوم را نمیطلبد بلكه ضرر ایشان را.»5 صدقیا پادشاه گفت: «اینك او در دست شما است زیرا پادشاه به خلاف شما كاری نمیتواند كرد.»6 پس ارمیا را گرفته او را در سیاهچال مَلْكیا ابن مَلِكْ كه در صحن زندان بود انداختند و ارمیا را به ریسمانها فرو هشتند و در آن سیاهچال آب نبود لیكن گِل بود و ارمیا به گِل فرو رفت.7 و چون عَبَدْمَلَكْ حبشی كه یكی از خواجهسرایان و در خانه پادشاه بود شنید كه ارمیا را به سیاهچال انداختند (و به دروازه بنیامین نشسته بود)،8 آنگاه عبدملك از خانه پادشاه بیرون آمد و به پادشاه عرض كرده، گفت:9 «كه ای آقایم پادشاه، این مردان در آنچه به ارمیای نبی كرده و او را به سیاهچال انداختهاند، شریرانه عمل نمودهاند و او در جایی كه هست از گرسنگی خواهد مرد، زیرا كه در شهر هیچ نان باقی نیست.»10 پس پادشاه به عبدملك حبشی امر فرموده، گفت: «سی نفر از اینجا همراه خود بردار و ارمیای نبی را قبل از آنكه بمیرد از سیاهچال برآور.»11 پس عبدملك آن كسان را همراه خود برداشته، به خانه پادشاه از زیر خزانه داخل شد و از آنجا پارچههای مندرس و رقعههای پوسیده گرفته،آنها را با ریسمانها به سیاهچال نزد ارمیا فروهشت.12 و عبدملك حبشی به ارمیا گفت: «این پارچههای مندرس و رقعههای پوسیده را زیر بغل خود در زیر ریسمانها بگذار.» و ارمیاچنین كرد.13 پس ارمیا را با ریسمانها كشیده، او را از سیاهچال برآوردند و ارمیا در صحن زندان ساكن شد.
14 و صدقیا پادشاه فرستاده، ارمیا نبی را به مدخل سومی كه در خانه خداوند بود نزد خود آورد و پادشاه به ارمیا گفت: «من از تو مطلبی میپرسم، از من چیزی مخفی مدار.»15 ارمیا به صدقیا گفت: «اگر تو را خبر دهم آیا هر آینه مرا نخواهی كُشت و اگر تو را پند دهم مرا نخواهی شنید؟»16 آنگاه صدقیا پادشاه برای ارمیا خفیةً قسم خورده، گفت: «به حیات یهوه كه این جان را برای ما آفرید قسم كه تو را نخواهم كشت و تو را به دست این كسانی كه قصد جان تو دارند تسلیم نخواهم كرد.»17 پس ارمیا به صدقیا گفت: «یهوه خدای صبایوت خدای اسرائیل چنین میگوید: اگر حقیقتاً نزد سروران پادشاه بابل بیرون روی، جان تو زنده خواهد ماند و این شهر به آتش سوخته نخواهد شد بلكه تو و اهل خانهات زنده خواهید ماند.18 اما اگر نزد سروران پادشاه بابل بیرون نروی، این شهر به دست كلدانیان تسلیم خواهد شد و آن را به آتش خواهند سوزانید و تو از دست ایشان نخواهی رست.»19 اما صدقیا پادشاه به ارمیا گفت: «من از یهودیانی كه بطرف كلدانیان شدهاند میترسم، مبادا مرا به دست ایشان تسلیم نموده، ایشان مرا تفضیح نمایند.»20 ارمیا در جواب گفت: «تو را تسلیم نخواهند كرد. مستدعی آنكه كلام خداوند را كه به تو میگویم اطاعت نمایی تا تو را خیریتشود و جان تو زنده بماند.21 اما اگر از بیرون رفتن ابا نمایی كلامی كه خداوند بر من كشف نموده این است:22 اینك تمامی زنانی كه در خانه پادشاه یهودا باقی ماندهاند، نزد سروران پادشاه بابل بیرون برده خواهند شدو ایشان خواهند گفت: اَصْدِقای تو تو را اغوا نموده، بر تو غالب آمدند و الا´ن چونكه پایهای تو در لجن فرو رفته است ایشان به عقب برگشتهاند.23 و جمیع زنانت و فرزندانت را نزد كلدانیان بیرون خواهند برد و تو از دست ایشان نخواهی رست، بلكه به دست پادشاه بابل گرفتار خواهی شد و این شهر را به آتش خواهی سوزانید.»24 آنگاه صدقیا به ارمیا گفت: «زنهار كسی از این سخنان اطلاع نیابد و نخواهی مرد.25 و اگر سـروران بشنونـد كه با تـو گفتگـو كـردهام و نـزد تو آمـده، تـو را گوینـد تمنّـا اینكه مـا را از آنچه به پادشاه گفتی و آنچـه پادشـاه به تـو گفـت اطـلاع دهی و آن را از ما مخفـی نـداری تا تـو را به قتل نرسانیم،26 آنگاه به ایشـان بگـو: من عـرض خود را به حضور پادشـاه رسانیـدم تا مرا بـه خانـه یوناتـان بـاز نفرستـد تـا در آنجـا نمیـرم.»27 پس جمیع سروران نزد ارمیا آمده، از او سؤال نمودند و او موافق همه این سخنانی كه پادشاه به او امر فرموده بود به ایشان گفت.پس از سخن گفتن با او باز ایستادند چونكه مطلب فهمیده نشد.28 و ارمیا در صحن زندان تا روز فتح شدن اورشلیم ماند؛ و هنگامی كه اورشلیم گرفته شد، در آنجا بود.