Lectionary Calendar
Sunday, December 22nd, 2024
the Fourth Week of Advent
Attention!
Take your personal ministry to the Next Level by helping StudyLight build churches and supporting pastors in Uganda.
Click here to join the effort!

Read the Bible

کتاب مقدس

پیدایش 29

1  پس‌ یعقوب‌ روانه‌ شد و به‌ زمین‌بنی‌المشرق‌ آمد.2  و دید كه‌ اینك‌ در صحرا، چاهی‌ است‌، و بر كناره‌اش‌ سه‌ گلۀ گوسفند خوابیده‌، چونكه‌ از آن‌ چاه‌ گله‌ها را آب‌ می‌دادند، و سنگی‌ بزرگ‌ بر دهنۀ چاه‌ بود.3  و چون‌ همۀ گله‌ها جمع‌ شدندی‌، سنگ‌ را از دهنۀ چاه‌ غلطانیده‌، گله‌ را سیراب‌ كردندی‌. پس‌ سنگ‌ را بجای‌ خود، بر سر چاه‌ باز گذاشتندی‌.4  یعقوب‌ بدیشان‌ گفت‌: «ای‌ برادرانم‌ از كجا هستید؟» گفتند: «ما از حرّانیم‌.»5  بدیشان‌ گفت‌: «لابان‌ بن‌ ناحور را می‌شناسید؟» گفتند: «می‌شناسیم‌.»6  بدیشان‌ گفت‌: «بسلامت‌ است‌؟» گفتند: «بسلامت‌، و اینك‌ دخترش‌، راحیل‌، با گلۀ او می‌آید.»7  گفت‌: «هنوز روز بلند است‌ و وقت‌ جمع‌ كردن‌ مواشی‌ نیست‌، گله‌ را آب‌ دهید و رفته‌، بچرانید.»8  گفتند: «نمی‌توانیم‌، تا همۀ گله‌ها جمع‌ شوند، و سنگ‌ را از سر چاه‌ بغلطانند، آنگاه‌ گله‌ را آب‌ می‌دهیم‌.»

9  و هنوز با ایشان‌ در گفتگو می‌بود كه‌ راحیل‌، با گلۀ پدر خود رسید. زیرا كه‌ آنها را چوپانی‌ می‌كرد.10  اما چون‌ یعقوب‌ راحیل‌، دختر خالوی‌ خود، لابان‌، و گلۀ خالوی‌ خویش‌، لابان‌ را دید، یعقوب‌ نزدیك‌ شده‌، سنگ‌را از سر چاه‌ غلطانید، و گلۀ خالوی‌ خویش‌، لابان‌ را سیراب‌ كرد. 11  و یعقوب‌، راحیل‌ را بوسید، و به‌ آواز بلند گریست‌.12  و یعقوب‌، راحیل‌ را خبر داد كه‌ او برادر پدرش‌، و پسر رفقه‌ است‌. پس‌ دوان‌ دوان‌ رفته‌، پدر خود را خبر داد.13  و واقع‌ شد كه‌ چون‌ لابان‌، خبر خواهرزادۀ خود، یعقوب‌ را شنید، به‌ استقبال‌ وی‌ شتافت‌، و او را در بغل‌ گرفته‌، بوسید و به‌ خانۀ خود آورد، و او لابان‌ را از همۀ این‌ امور آگاهانید.14  لابان‌ وی‌ را گفت‌: «فی‌الحقیقۀ تو استخوان‌ و گوشت‌ من‌ هستی‌.» و نزد وی‌ مدت‌ یك‌ ماه‌ توقف‌ نمود.

15  پس‌ لابان‌، به‌ یعقوب‌ گفت‌: «آیا چون‌ برادر من‌ هستی‌، مرا باید مفت‌ خدمت‌ كنی‌؟ به‌ من‌ بگو كه‌ اجرت‌ تو چه‌ خواهد بود؟»16  و لابان‌ را دو دختر بود، كه‌ نام‌ بزرگتر، لیه‌ و اسم‌ كوچكتر، راحیل‌ بود.17  و چشمان‌ لیه‌ ضعیف‌ بود، و اما راحیل‌، خوب‌ صورت‌ و خوش‌منظر بود.18  و یعقوب‌ عاشق‌ راحیل‌ بود و گفت‌: «برای‌ دختر كوچكت‌ راحیل‌، هفت‌ سال‌ تو را خدمت‌ می‌كنم‌.»19  لابان‌ گفت‌: «او را به‌ تو بدهم‌، بهتر است‌ از آنكه‌ به‌ دیگری‌ بدهم‌. نزد من‌ بمان‌. »20  پس‌ یعقوب‌ برای‌ راحیل‌ هفت‌ سال‌ خدمت‌ كرد. و بسبب‌ محبتی‌ كه‌ به‌ وی‌ داشت‌، در نظرش‌ روزی‌ چند نمود.21  و یعقوب‌ به‌ لابان‌ گفت‌: «زوجه‌ام‌ را به‌ من‌ بسپار، كه‌ روزهایم‌ سپری‌ شد، تا به‌ وی‌ درآیم‌.»22  پس‌ لابان‌، همۀ مردمان‌ آنجا را دعوت‌ كرده‌، ضیافتی‌ برپا نمود.23  و واقع‌ شد كه‌ هنگام‌ شام‌، دختر خود، لیه‌ را برداشته‌، او را نزد وی‌ آورد، و او به‌ وی‌ درآمد.24  و لابان‌ كنیز خود زلفه‌ را، به‌ دختر خود لیه‌، به‌ كنیزی‌ داد.25  صبحگاهان‌ دید، كه‌ اینك‌ لیه‌ است‌! پس‌ به‌ لابان‌ گفت‌: «این‌ چیست‌ كه‌ به‌ من‌ كردی‌؟ مگربرای‌ راحیل‌ نزد تو خدمت‌ نكردم‌؟ چرا مرا فریب‌ دادی‌؟»26  لابان‌ گفت‌: «در ولایت‌ ما چنین‌ نمی‌كنند كه‌ كوچكتر را قبل‌ از بزرگتر بدهند.27  هفتۀ این‌ را تمام‌ كن‌ و او را نیز به‌ تو می‌دهیم‌، برای‌ هفت‌ سال‌ دیگر كه‌ خدمتم‌ بكنی‌. »28  پس‌ یعقوب‌ چنین‌ كرد، و هفتۀ او را تمام‌ كرد، و دختر خود، راحیل‌ را به‌ زنی‌ بدو داد.29  و لابان‌، كنیز خود، بلهه‌ را به‌ دختر خود، راحیل‌ به‌ كنیزی‌ داد.30  و به‌ راحیل‌ نیز درآمد و او را از لیه‌ بیشتر دوست‌ داشتی‌، و هفت‌ سال‌ دیگر خدمت‌ وی‌ كرد.

31  و چون‌ خداوند دید كه‌ لیه‌ مكروه‌ است‌، رحم‌ او را گشود. ولی‌ راحیل‌، نازاد ماند.32  و لیه‌ حامله‌ شده‌، پسری‌ بزاد و او را رؤبین‌ نام‌ نهاد، زیرا گفت‌: « خداوند مصیبت‌ مرا دیده‌ است‌. الا´ن‌ شوهرم‌ مرا دوست‌ خواهد داشت‌.»33  و بار دیگر حامله‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «چونكه‌ خداوند شنید كه‌ من‌ مكروه‌ هستم‌، این‌ را نیز به‌ من‌ بخشید.» پس‌ او را شمعون‌ نامید.34  و باز آبستن‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «اكنون‌ این‌ مرتبه‌ شوهرم‌ با من‌ خواهد پیوست‌، زیرا كه‌ برایش‌ سه‌ پسر زاییدم‌.» از این‌ سبب‌ او را لاوی‌ نام‌ نهاد.35  و بار دیگر حامله‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «این‌ مرتبه‌ خداوند را حمد می‌گویم‌.» پس‌ او را یهودا نامید. آنگاه‌ از زاییدن‌ بازایستاد.

 
adsfree-icon
Ads FreeProfile