the Fourth Week of Advent
Click here to join the effort!
Read the Bible
کتاب مقدس
داوران 11
1 و یفْتاح جِلْعادی مردی زورآور، شجاع، و پسر فاحشهای بود؛ و جِلْعاد یفْتاح را تولید نمود.
2 و زن جِلْعاد پسران برای وی زایید، و چون پسران زنش بزرگ شدند، یفْتاح را بیرون كرده، به وی گفتند: «تو در خانه پدر ما میراث نخواهی یافت، زیرا كه تو پسر زن دیگر هستی.»
3 پس یفْتاح از حضور برادران خود فرار كرده، در زمین طوب ساكن شد؛ و مردان باطل نزد یفْتاح جمع شده، همراه وی بیرون میرفتند.
4 و واقع شد بعد از مرور ایام كه بنیعَمّون با اسرائیل جنگ كردند.
5 و چون بنیعَمّون با اسرائیل جنگ كردند، مشایخ جِلْعاد رفتند تا یفْتاح را از زمین طوب بیاورند.
6 و به یفْتاح گفتند: «بیا سردار ما باش تا با بنیعَمّون جنگ نماییم.»
7 یفْتاح به مشایخ جِلْعاد گفت: «آیا شما به من بغض ننمودید؟ و مرا از خانۀ پدرم بیرون نكردید؟ و الا´ن چونكه در تنگی هستید چرا نزد من آمدهاید؟»
8 مشایخ جِلْعاد به یفْتاح گفتند: «از این سبب الا´ن نزد تو برگشتهایم تا همراه ما آمده، با بنیعَمّون جنگ نمایی، و بر ما و بر تمامی ساكنان جِلْعاد سردار باشی.»
9 یفْتاح به مشایخ جِلْعاد گفت: «اگر مرا برای جنگ كردن با بنیعَمّون باز آورید و خداوند ایشان را به دست من بسپارد، آیا من سردار شما خواهم بود؟»
10 و مشایخ جِلْعاد به یفْتاح گفتند: « خداوند در میان ما شاهد باشد كه البته برحسب سخن تو عمل خواهیم نمود.
11 پس یفْتاح با مشایخ جِلْعاد رفت و قوم او را بر خود رئیس و سردار ساختند، و یفْتاح تمام سخنان خود را به حضور خداوند در مِصْفَه گفت.
12 و یفْتاح قاصدان نزد ملك بنیعَمّون فرستاده، گفت: «تو را با من چه كار است كه نزد من آمدهای تا با زمین من جنگ نمایی؟»
13 ملك بنیعَمّون به قاصدان یفْتاح گفت: «از این سبب كه اسرائیل چون از مصر بیرون آمدند، زمین مرا از اَرْنُون تا یبوق و اُرْدُنّ گرفتند. پس الا´ن آن زمینها را به سلامتی به من رد نما.»
14 و یفْتاح بار دیگر قاصدان نزد ملك بنیعَمّون فرستاد،
15 و او را گفت كه «یفْتاح چنین میگوید: اسرائیل زمین موآب و زمین بنیعَمّون را نگرفت.
16 زیرا كه چون اسرائیل از مصر بیرون آمدند، در بیابان تا بحر قلزم سفر كرده، به قادشرسیدند.
17 و اسرائیل رسولان نزد ملك ادوم فرستاده، گفتند: تمنا اینكه از زمین تو بگذریم. اما ملك ادوم قبول نكرد، و نزد ملك موآب نیز فرستادند و او راضی نشد. پس اسرائیل در قادش ماندند.
18 پس در بیابان سیر كرده، زمین ادوم و زمین موآب را دور زدند و به جانب شرقی زمین موآب آمده، به آن طرف اَرْنُون اردو زدند، و به حدود موآب داخل نشدند، زیرا كه اَرْنُون حد موآب بود.
19 و اسرائیل رسولان نزد سیحون، ملك اموریان، ملك حشبون، فرستادند، و اسرائیل به وی گفتند: تمنا اینكه از زمین تو به مكان خود عبور نماییم.
20 اما سیحون بر اسرائیل اعتماد ننمود تا از حدود او بگذرند، بلكه سیحون تمامی قوم خود را جمع كرده، در یاهَص اردو زدند و با اسرائیل جنگ نمودند.
21 و یهوه خدای اسرائیل، سیحون و تمامی قومش را به دست اسرائیل تسلیم نمود كه ایشان را شكست دادند. پس اسرائیل تمامی زمین اموریانی كه ساكن آن ولایت بودند، در تصرف آوردند.
22 و تمامی حدود اموریان را از اَرْنُون تا بیوق و از بیابان تا اُرْدُنّ به تصرف آوردند.
23 پس حال یهوه، خدای اسرائیل، اموریان را از حضور قوم خود اسرائیل اخراج نموده است؛ و آیا تو آنها را به تصرف خواهی آورد؟
24 آیا آنچه خدای تو، كموش به تصرف تو بیاورد، مالك آن نخواهی شد؟ و همچنین هركه را یهوه، خدای ما از حضور ما اخراج نماید، آنها را مالك خواهیم بود.
25 و حال آیا تو از بالاق بنصفور، ملك موآب بهتر هستی؟ و آیا او با اسرائیل هرگز مقاتله كرد یا با ایشان جنگ نمود؟
26 هنگامی كه اسرائیل در حشبون ودهاتش و عروعیر و دهاتش و در همۀ شهرهایی كه بر كنارۀ اَرْنُون است، سیصد سال ساكن بودند، پس در آن مدت چرا آنها را باز نگرفتید؟
27 من به تو گناه نكردم بلكه تو به من بدی كردی كه با من جنگ مینمایی. پس یهوه كه داور مطلق است، امروز در میان بنیاسرائیل و بنیعَمّون داوری نماید.»
28 اما ملك بنیعَمّون سخن یفْتاح را كه به او فرستاده بود، گوش نگرفت.
29 و روح خداوند بر یفْتاح آمد و او از جِلْعاد و منسی گذشت و از مِصْفَهِ جِلْعاد عبور كرد و از مِصْفَهِ جِلْعاد به سوی بنیعَمّون گذشت.
30 و یفْتاح برای خداوند نذر كرده، گفت: «اگر بنیعَمّون را به دست من تسلیم نمایی،
31 آنگاه وقتی كه به سلامتی از بنیعَمّون برگردم، هر چه به استقبال من از در خانهام بیرون آید، از آن خداوند خواهد بود، و آن را برای قربانی سوختنی خواهم گذرانید.»
32 پس یفْتاح به سوی بنیعَمّون گذشت تا با ایشان جنگ نماید، و خداوند ایشان را به دست او تسلیم كرد.
33 و ایشان را از عروعیر تا مِنِّیت كه بیست شهر بود و تا آبیل كرامیم به صدمۀ بسیار عظیم شكست داد، و بنیعَمّون از حضور بنیاسرائیل مغلوب شدند.
34 و یفْتاح به مِصْفَه به خانۀ خود آمد و اینك دخترش به استقبال وی با دف و رقص بیرون آمد و او دختر یگانۀ او بود و غیر از او پسری یا دختری نداشت.
35 و چون او را دید، لباس خود را دریده، گفت: «آه ای دختر من، مرا بسیار ذلیل كردی و تو یكی از آزارندگان من شدی، زیرا دهان خود را به خداوند باز نمودهام و نمیتوانم برگردم.»
36 و او وی را گفت: «ای پدر من، دهان خود را نزد خداوند باز كردی. پس با من چنانكه از دهانت بیرون آمد عمل نما، چونكه خداوند انتقامتو را از دشمنانت بنیعَمّون كشیده است.»
37 و به پدر خود گفت: «این كار به من معمول شود. دو ماه مرا مهلت بده تا رفته بر كوهها گردش نمایم و برای بكریت خود با رفقایم ماتم گیرم.»
38 او گفت: «برو». و او را دو ماه روانه نمود. پس او با رفقای خود رفته، برای بكریتش بر كوهها ماتم گرفت.
39 و واقع شد كه بعد از انقضای دو ماه نزد پدر خود برگشت و او موافق نذری كه كرده بود به او عمل نمود. و آن دختر مردی را نشناخت. پس در اسرائیل عادت شد،
40 كه دختران اسرائیل سال به سال میرفتند تا برای دختر یفْتاح جِلْعادی چهار روز در هر سال ماتم گیرند.