the Fourth Week of Advent
Click here to join the effort!
Read the Bible
کتاب مقدس
يوشَع 5
1 و واقع شد كه چون تمامی ملوك اَموریانی كه به آن طرف اُرْدُن به سمت مغرب بودند، و تمامی ملوك كنعانیانی كه به كناره دریا بودند، شنیدند كه خداوند آب اُرْدُن را پیش روی بنیاسرائیل خشكانیده بود تا ما عبور كردیم، دلهای ایشان گداخته شد و از ترس بنیاسرائیل، دیگر جان در ایشان نماند.2 در آن وقت، خداوند به یوشع گفت: «كاردهااز سنگ چخماق برای خود بساز، و بنیاسرائیل را بار دیگر مختون ساز.»3 و یوشع كاردها از سنگ چخماق ساخته، بنیاسرائیل را بر تل غلفه ختنه كرد.4 و سبب ختنه كردن یوشع این بود كه تمام ذكوران قوم، یعنی تمام مردان جنگی كه از مصر بیرون آمدند، به سر راه در صحرا مردند.5 اما تمامی قوم كه بیرون آمدند مختون بودند، و تمامی قوم كه در صحرا بعد از بیرون آمدن ایشان از مصر به سر راه مولود شدند، مختون نگشتند.6 زیرا بنیاسرائیل چهل سال در بیابان راه میرفتند، تا تمامی آن طایفه، یعنی آن مردان جنگی كه از مصر بیرون آمده بودند، تمام شدند. زانرو كه آواز خداوند را نشنیدند و خداوند به ایشان قسم خورده، گفت: «شما را نمیگذارم كه آن زمین را ببینید كه خداوند برای پدران ایشان قسم خورده بود كه آن را به ما بدهد، زمینی كه به شیر و شهد جاری است.»7 و اما پسران ایشان كه در جای آنها برخیزانیده بود، یوشع ایشان را مختون ساخت، زیرا نامختون بودند چونكه ایشان را در راه ختنه نكرده بودند.8 و واقع شد كه چون از ختنه كردن تمام قوم فارغ شدند، در جایهای خود در لشكرگاه ماندند تا شفا یافتند.9 و خداوند به یوشع گفت: «امروز عار مصر را از روی شما غلطانیدم. از این سبب نام آن مكان تا امروز جِلْجال خوانده میشود.»
10 و بنیاسرائیل در جِلْجال اردو زدند و عید فصح را در شب روز چهاردهم ماه، در صحرای اریحا نگاه داشتند.11 و در فردای بعد از فصح در همان روز، از حاصل كُهنۀ زمین، نازكهای فطیر و خوشههای برشته شده خوردند.12 و در فردایآن روزی كه از حاصل زمین خوردند، مَنّ موقوف شد و بنیاسرائیل دیگر مَنّ نداشتند، و در آن سال از محصول زمین كنعان میخوردند.
13 و واقع شد چون یوشع نزد اریحا بود كه چشمان خود را بالا انداخته، دید كه اینك مردی با شمشیر برهنه در دست خود پیش وی ایستاده بود. و یوشع نزد وی آمده، او را گفت: «آیا تو از ما هستی یا از دشمنان ما؟»14 گفت: «نی، بلكه من سردار لشكر خداوند هستم كه الا´ن آمدم.» پس یوشع روی به زمین افتاده، سجده كرد و به وی گفت: «آقایم به بندۀ خود چه میگوید؟»15 سردار لشكر خداوند به یوشع گفت كه «نعلین خود را از پایت بیرون كن زیرا جایی كه تو ایستادهای مقدس است.» و یوشع چنین كرد.