the Fourth Week of Advent
Click here to join the effort!
Read the Bible
کتاب مقدس
دوم سموئيل 18
1 و داود قومی را كه همراهش بودند،سان دید، و سرداران هزاره و سرداران صده برایشان تعیین نمود.2 و داود قوم را روانه نمود، ثلثی به دست یوآب و ثلثی به دست ابیشای ابن صَرُویه، برادر یوآب، و ثلثی به دست اِتّای جَتّی. و پادشاه به قوم گفت: «من نیز البته همراه شما میآیم.»3 اما قوم گفتند: «تو همراه ما نخواهی آمد زیرا اگر ما فرار كنیم، دربارۀ ما فكر نخواهند كرد؛ و اگر نصف ما بمیریم، برای ما فكر نخواهند كرد؛ و حال تو مثل ده هزار ما هستی. پس الا´ن بهتر این است كه ما را از شهر امداد كنی.»4 پادشاه به ایشان گفت: «آنچه در نظر شما پسندآید، خواهم كرد.» و پادشاه به جانب دروازه ایستاده بود، و تمامی قوم با صدهها و هزارهها بیرون رفتند.5 و پادشاه یوآب و ابیشای و اِتّای را امر فرموده، گفت: «به خاطر من بر اَبْشالوم جوان به رفق رفتار نمایید.» و چون پادشاه جمیع سرداران را دربارۀ اَبْشالوم فرمان داد، تمامی قوم شنیدند.6 پس قوم به مقابلۀ اسرائیل به صحرا بیرون رفتند و جنگ در جنگل افرایم بود.7 و قوم اسرائیل در آنجا از حضور بندگان داود شكست یافتند، و در آن روز كشتار عظیمی در آنجا شد و بیست هزار نفر كشته شدند.8 و جنگ در آنجا بر روی تمامی زمین منتشر شد؛ و در آن روز آنانی كه از جنگل هلاك گشتند، بیشتر بودند از آنانی كه به شمشیر كشته شدند.
9 و اَبْشالوم به بندگان داود برخورد؛ و اَبْشالوم بر قاطر سوار بود و قاطر زیر شاخههای پیچیده شدۀ بلوط بزرگی درآمد، و سر او در میان بلوط گرفتار شد، به طوری كه در میان آسمان و زمین آویزان گشت و قاطری كه زیرش بود، بگذشت.10 و شخصی آن را دیده، به یوآب خبر رسانید و گفت: «اینك اَبْشالوم را دیدم كه در میان درخت بلوط آویزان است.»11 و یوآب به آن شخصی كه او را خبر داد، گفت: «هان تو دیدهای؟ پس چرا او را در آنجا به زمین نزدی؟ و من ده مثقال نقره و كمربندی به تو میدادم.»12 آن شخص به یوآب گفت: «اگر هزار مثقال نقره به دست من میرسید، دست خود را بر پسر پادشاه دراز نمیكردم، زیرا كه پادشاه تو را و ابیشای و اِتّای را به سمع ما امر فرموده، گفت زنهار هر یكی از شما دربارۀ اَبْشالوم جوان باحذر باشید.13 والا بر جان خود ظلم میكردم چونكه هیچ امری از پادشاه مخفی نمیماند، و خودت به ضد من بر میخاستی.»14 آنگاه یوآب گفت: «نمیتوانم با تو به اینطور تأخیر نمایم.» پس سه تیر به دست خود گرفته، آنها را به دل اَبْشالوم زد حینی كه او هنوز در میان بلوط زنده بود.15 و ده جوان كه سلاحداران یوآب بودند دور اَبْشالوم را گرفته، او را زدند و كُشتند.16 و چون یوآب كَرِنّا را نواخت، قوم از تعاقب نمودن اسرائیل برگشتند، زیرا كه یوآب قوم را منع نمود.17 و اَبْشالوم را گرفته، او را در حفرۀ بزرگ كه در جنگل بود، انداختند، و بر او تودۀ بسیار بزرگ از سنگها افراشتند، و جمیع اسرائیل هر یك به خیمۀ خود فرار كردند.18 اما اَبْشالوم در حین حیات خود، بنایی را كه در وادی مَلِك است برای خود برپا كرد، زیرا گفت پسری ندارم كه از او اسم من مذكور بماند، و آن بنا را به اسم خود مسمی ساخت. پس تا امروز یدِ اَبْشالوم خوانده میشود.
19 و اَخِیمَعَص بن صادوق گفت: «حال بروم و مژده به پادشاه برسانم كه خداوند انتقام او را از دشمنانش كشیده است.»20 یوآب او را گفت: «تو امروز صاحب بشارت نیستی، اما روز دیگر بشارت خواهی برد و امروز مژده نخواهی داد چونكه پسر پادشاه مرده است.»21 و یوآب به كُوشَی گفت: «برو و از آنچه دیدهای به پادشاه خبر برسان.» و كوشی یوآب را تعظیم نموده، دوید.22 و اخیمعص بن صادوق، بار دیگر به یوآب گفت: «هرچه بشود، ملتمس اینكه من نیز در عقب كوشی بدوم.» یوآب گفت: «ای پسرم چرا باید بدوی چونكه بشارت نداری كه ببری؟»23 گفت: «هرچه بشود، بدوم.» او وی را گفت:«بدو.» پس اَخیمَعَص به راه وادی دویده، از كُوشَی سبقت جست.24 و داود در میان دو دروازه نشسته بود و دیدهبان بر پشتبام دروازه به حصار برآمد و چشمان خود را بلند كرده، مردی را دید كه اینك به تنهایی میدود.25 و دیدهبان آواز كرده، پادشاه را خبر داد و پادشاه گفت: «اگر تنهاست، بشارت میآورد.» و او میآمد و نزدیك میشد.26 و دیدهبان، شخص دیگر را دید كه میدود و دیدهبان به دربان آواز داده، گفت: «شخصی به تنهایی میدود.» و پادشاه گفت: «او نیز بشارت میآورد.»27 و دیدهبان گفت: «دویدن اولی را میبینم كه مثل دویدن اَخیمَعَص بن صادوق است.» پادشاه گفت: «او مرد خوبی است و خبر خوب میآورد.»28 و اَخیمَعَص ندا كرده، به پادشاه گفت: «سلامتی است.» و پیش پادشاه رو به زمین افتاده، گفت: «یهُوَه خدای تو متبارك باد كه مردمانی كه دست خود را بر آقایم پادشاه بلند كرده بودند، تسلیم كرده است.»29 پادشاه گفت: «آیا اَبْشالوم جوان به سلامت است؟» و اَخیمَعَص در جواب گفت: «چون یوآب، بندۀ پادشاه و بندۀ تو را فرستاد، هنگامۀ عظیمی دیدم اما ندانستم كه چه بود.»30 و پادشاه گفت: «بگرد و اینجا بایست.» و او به آن طرف شده، بایستاد.31 و اینك كوشی رسید و كوشی گفت: «برای آقایم، پادشاه، بشارت است، زیرا خداوند امروز انتقام تو را از هر كه با تو مقاومت مینمود، كشیده است.»32 و پادشاه به كوشی گفت: «آیا اَبْشالوم جوان به سلامت است؟» كوشی گفت: «دشمنان آقایم، پادشاه، و هر كه برای ضرر تو برخیزد، مثل آن جوان باشد.»33 پس پادشاه، بسیار مضطرب شده، به بالاخانۀ دروازه برآمد و میگریست و چون میرفت، چنین میگفت: «ای پسرم اَبْشالوم! ای پسرم، پسرم، ابشالوم! كاش كه به جای تو میمردم، ای اَبْشالوم، پسرم، ای پسر من!»