the Week of Christ the King / Proper 29 / Ordinary 34
Click here to join the effort!
Read the Bible
کتاب مقدس
دوم سموئيل 15
1 و بعد از آن، واقع شد كه اَبْشالوم ارابهای و اسبان و پنجاه مرد كه پیش او بدوند، مهیا نمود.2 و اَبْشالوم صبح زود برخاسته، به كناره راه دروازه میایستاد، و هر كسی كه دعوایی میداشت و نزد پادشاه به محاكمه میآمد، اَبْشالوم او را خوانده، میگفت: «تو از كدام شهر هستی؟» و او میگفت: «بندهات از فلان سبط از اسباط اسرائیل هستم.»3 و اَبْشالوم او را میگفت: «ببین، كارهای تو نیكو و راست است لیكن از جانب پادشاه كسی نیست كه تو را بشنود.»4 و اَبْشالوم میگفت: «كاش كه در زمین داور میشدم و هر كس كه دعوایی یا مرافعهای میداشت، نزد من میآمد و برای او انصاف مینمودم.»5 و هنگامی كه كسی نزدیك آمده، او را تعظیم مینمود، دست خود را دراز كرده، او را میگرفت و میبوسید.6 و اَبْشالوم با همۀ اسرائیل كه نزد پادشاه برای داوری میآمدند، بدین منوال عمل مینمود. پس اَبْشالوم دل مردان اسرائیل را فریفت.
7 و بعد از انقضای چهار سال، اَبْشالوم به پادشاه گفت: «مستدعی اینكه بروم تا نذری را كه برای خداوند در حَبْرُون كردهام، وفا نمایم،8 زیرا كه بندهات وقتی كه در جشور اَرام ساكن بودم، نذر كرده، گفتم كه اگر خداوند مرا به اورشلیم باز آورد، خداوند را عبادت خواهم نمود.»9 پادشاه وی را گفت: «به سلامتی برو.» پس او برخاسته، به حَبْرُون رفت.10 و اَبْشالوم، جاسوسان به تمامیاسباط اسرائیل فرستاده، گفت: «به مجرد شنیدن آواز كَرِنّا بگویید كه اَبْشالوم در حَبْرُون پادشاه شده است.»11 و دویست نفر كه دعوت شده بودند، همراه اَبْشالوم از اورشلیم رفتند، و اینان به صافدلی رفته، چیزی ندانستند.12 و اَبْشالومْ اَخِیتُوفَلِ جیلونی را كه مُشیر داود بود، از شهرش، جیلوه، وقتی كه قربانیها میگذرانید، طلبید و فتنه سخت شد. و قوم با اَبْشالوم روزبهروز زیاده میشدند.
13 و كسی نزد داود آمده، او را خبر داده، گفت كه «دلهای مردان اسرائیل در عقب اَبْشالوم گرویده است.»14 و داود به تمامی خادمانی كه با او در اورشلیم بودند، گفت: «برخاسته، فرار كنیم والاّ ما را از اَبْشالوم نجات نخواهد بود. پس به تعجیل روانه شویم مبادا او ناگهان به ما برسد و بدی بر ما عارض شود و شهر را به دم شمشیر بزند.»15 و خادمان پادشاه، به پادشاه عرض كردند: «اینك بندگانت حاضرند برای هرچه آقای ما پادشاه اختیار كند.»16 پس پادشاه و تمامی اهل خانهاش با وی بیرون رفتند، و پادشاه ده زن را كه مُتعۀ او بودند، برای نگاه داشتن خانه واگذاشت.17 و پادشاه و تمامی قوم با وی بیرون رفته، در بیت مَرْحَق توقف نمودند.18 و تمامی خادمانش پیش او گذشتند و جمیع كریتیان و جمیع فلیتیان و جمیع جَتّیان، یعنی ششصد نفر كه از جَتّ در عقب او آمده بودند، پیش روی پادشاه گذشتند.19 و پادشاه به اِتّای جَتّی گفت: «تو نیز همراه ما چرا میآیی؟ برگرد و همراه پادشاه بمان زیرا كه تو غریب هستی و از مكان خود نیز جلای وطن كردهای.20 دیروز آمدی. پس آیا امروز تو راهمراه ما آواره گردانم و حال آنكه من میروم به جایی كه میروم. پس برگرد و برادران خود را برگردان و رحمت و راستی همراه تو باد.»21 و اِتّای در جواب پادشاه عرض كرد: «به حیات خداوند و به حیات آقایم پادشاه، قسم كه هرجایی كه آقایم پادشاه خواه در موت و خواه در زندگی، باشد، بندۀ تو در آنجا خواهد بود.»22 و داود به اِتّای گفت: «بیا و پیش برو.» پس اِتّای جَتّی با همه مردمانش و جمیع اطفالی كه با او بودند، پیش رفتند.23 و تمامی اهل زمین به آواز بلند گریه كردند، و جمیع قوم عبور كردند. و پادشاه از نهر قِدْرُون عبور كرد و تمامی قوم به راه بیابان گذشتند.
24 و اینك صادوق نیز و جمیع لاویان با وی تابوت عهد خدا را برداشتند، و تابوت خدا را نهادند و تا تمامی قوم از شهر بیرون آمدند، ابیاتار قربانی میگذرانید.25 و پادشاه به صادوق گفت: «تابوت خدا را به شهر برگردان. پس اگر در نظر خداوند التفات یابم مرا باز خواهد آورد، و آن را و مسكن خود را به من نشان خواهد داد.26 و اگر چنین گوید كه از تو راضی نیستم، اینك حاضرم هرچه در نظرش پسند آید، به من عمل نماید.»27 و پادشاه به صادوق كاهن گفت: «آیا تو رایی نیستی؟ پس به شهر به سلامتی برگرد و هر دو پسر شما، یعنی اَخیمَعَص، پسر تو، و یوناتان، پسر ابیاتار، همراه شما باشند.28 بدانید كه من در كنارههای بیابان درنگ خواهم نمود تا پیغامی از شما رسیده، مرا مخبر سازد.»29 پس صادوق و ابیاتار تابوت خدا را به اورشلیم برگردانیده، در آنجا ماندند.30 و اما داود به فراز كوه زیتون برآمد و چون میرفت، گریه میكرد و با سر پوشیده و پایبرهنه میرفت و تمامی قومی كه همراهش بودند، هریك سر خود را پوشانیدند و گریهكنان میرفتند.
31 و داود را خبر داده، گفتند: «كه اَخیتُوفَل، یكی از فتنهانگیزان، با اَبْشالوم شده است.» و داود گفت: «ای خداوند ، مشورت اَخیتُوفَل را حماقت گردان.»32 و چون داود به فراز كوه، جایی كه خدا را سجده میكنند رسید، اینك حُوشای اَرْكی با جامه دریده و خاك بر سر ریخته او را استقبال كرد.33 و داود وی را گفت: «اگر همراه من بیایی برای من بار خواهی شد.34 اما اگر به شهر برگردی و به اَبْشالوم بگویی: ای پادشاه، من بندۀ تو خواهم بود، چنانكه پیشتر بندۀ پدر تو بودم، الا´ن بندۀ تو خواهم بود. آنگاه مشورت اَخیتُوفَل را برای من باطل خواهی گردانید.35 و آیا صادوق و ابیاتار كَهَنَه در آنجا همراه تو نیستند؟ پس هرچیزی را كه از خانۀ پادشاه بشنوی، آن را به صادوق و ابیاتار كهنه اعلام نما.36 و اینك دو پسر ایشان اَخیمَعَص، پسر صادوق، و یوناتان، پسر ابیاتار، در آنجا با ایشانند و هر خبری را كه میشنوید، به دست ایشان، نزد من خواهید فرستاد.»37 پس حُوشای، دوست داود، به شهر رفت و اَبْشالوم وارد اورشلیم شد.